داستان کتاب
محمد صدراى شیرازى، پسر یکى از با نفوذترین مردان شیراز بود؛ ابراهیم صدر شیرازى که از مقربان دربار صفوى بود.
ابراهیم تمام امکانات را براى تک فرزند دیر از راه رسیدهى خود فراهم نمود اما، ترس مشفقانه و وظایف پدرانه اش همیشه او را بر آن مى داشت تا به حکم عقل از بروز اندیشه هاى خوفناک او در چنان زمانه ى با شکوهى که دین چلچراغ کاخ شاهان صفوى به حساب مى آمد، جلوگیرى کند.
ابراهیم به گفتگو با محمد نوجوان مى پرداخت، او را از خطر ابراز چنین اندیشه هایى برحذر مى داشت، اما محمد خود را مرد راه حقیقت مى دانست و از عاقبت کار بیمى به دل راه نمى داد.
اندکى پس از بر تخت نشستنِ شاه عباس که کم و بیش هم سن و سال محمد صدراى شیرازى بود، قزوین و سپس اصفهان پایتخت شد و جمع کثیرى از بزرگان و اعاظم بر گرد شاه جمع گشتند، در چنین شرایطى محمد صدرا توانست در محضر اساتید بزرگى چون شیخ بهایى، میرفندرسکى و میرداماد تلمذ کرد. این سه بزرگوار با به جان خریدن تمام سختى ها از وجودِ پر ارزش دردانه ى عالم تشیع، ملاصدراى شیرازى پاسدارى کردند.
ملاصدرا با ارائه ى اندیشه هاى نو در باب “حرکت جوهرى”، “تقدم وجود بر ماهیت”، و بسیار اندیشه هاى ناب بى تکرار که از درک مردمان و حتى بزرگان زمانه ى خود خارج بود، دانش عالم تشیع را زیر و رو کرد. اما چنین است حال مردان دانشمند زمان که به واسطه ى جو سیاسى موجود یا کوته نظرى مردمان زمانشان، درک نمى شوند و رنج فهمیده نشدن و تبعید بر دردهاى بیشمارشان افزوده مى شود.