مقدمه کتاب
وقتی فکرش را میکنم همیشه آدم کنجکاوی بوده ام. حتی وقتی مدرسه میرفتم هر بار معلم از من کاری میخواست دلیلش را میپرسیدم دیگران فکر میکردند قصد نافرمانی دارم اما واقعا میخواستم علت را بپرسم. سوال نپرسیدن و جواب ندادن برای من کار بسیار سختی بود. وقتی بزرگتر شدم ناگهان خود را بی ارزش و درمانده دیدم سن مبهمی بود و اعتبار و مهارتهایم همه درهم و نامشخص بود آدم آشفته ای بودم که چیزی برای خود و تضمین آینده ام .نداشتم چه چیزی مرا تا این حد درهم و آشفته کرده بود؟ آن زمان فکر میکردم کاراشتباهی را مرتکب شده ام رشته اشتباهی را انتخاب کرده بودم؟ در سالهای تحصیلی ام در دانشگاه، به اندازه کافی درس نخوانده بودم؟ شغلم را به اندازه کافی تحمل نکرده بودم؟ اما هر چه فکر کردم یادم نمی آمد کار اشتباهی کرده باشم. البته من هم به سهم خودم اشتباهاتی داشته ام و احساس سردرگمی کرده ام اما مگر آزمون و خطا، بخش طبیعی زندگی ما نیست؟ درست همان طور که در حرف های معلم کنجکاوی می کردم و به دنبال دلیل و علت میگشتم دلم میخواست بدانم چرا کسی که کار اشتباهی انجام نداده تا این حد احساس بی ارزشی می کند. طی آن ،دوره کتابهای زیادی خواندم نه به خاطر اینکه به خواندن علاقه داشته باشم چون میخواستم بدانم چرا حس بی ارزشی میکنم چرا کافی نیستم و احساس پوچی دارم. در نهایت به این نتیجه رسیدم که حتی اگر جهان برای وجود من ارزشی قائل نیست، من به خود احترام میگذارم و این برای زندگی با عزت نفس کافی است. این کتاب هم دلیل حس بی ارزشی من است و هم پاسخی است به چیزهایی که این حس را در من به وجود آوردند. دوست دارم فکر کنم با نوشتن این کتاب به خوانندگانم حس راحتی و گرما میدهم حتی اگر خیلی دوام نیاورد اما از ته قلبم آرزو میکنم این حس کمی بیشتر با آن ها بماند. میخواهم به کسانی که در این دنیای بی تفاوت مثل من خودشان را به خاطر هیچ و پوچ سرزنش میکنند بگویم که ما هیچ کار اشتباهی انجام نداده ایم. عیبی ندارد اگر خودمان باشیم و اعتماد به نفس داشته باشیم.