داستان کتاب
به دلایلی زندگی در تهران را رها میکند و برای کار به جنوب ایران میرود. جایی بین بیابان و گرما و خاکبادهایی که روی تن میوزد و پوست عرق کرده از گرما را گل میکند. در بیابان ولی اتفاقی میافتد که سیامک را فراری میدهد به مرزهای غربی ایران. به امید گریز به کوهستان قندیل میزند. میان برف و کوه و وهمی که در هوا و روی سنگهای یخ بسته هست.» نویسنده دربارهی قهرمان داستان نوشته است: «سیامک با همزیستی با طبیعت به موجود جدیدی تبدیل میشود. چیزی میان انسان، حیوان و طبیعت برف زده. رمان نگهبان داستان سفر سیامک است. داستانی درباره گناه و تلاش انسان برای پشت سر گذاشتن آن.» در قسمتی از داستان میخوانیم: «مردم از دیدنش میترسند، از سر راهش کنار میکشند. نگاهشان را میدزدند. مردم سرما زده و کبود. توی سرمای زیر صفر بچههایی را میبیند که روی پشت بامها کنار سگی ایستادهاند و زل زدهاند به او. با یک پیرهن کثیف پارچهای، لباس، چسب تن شان شده و لرزیدن شان از پشت پارچههای چرک گرفته پیداست. سگها هم پارس میکنند. انگار گرگ دیده باشند زوزه میکشند ولی جرئت ندارند نزدیکش شوند. روی پشت بامها یا کنار دیوارها میایستند و از دور پارس میکنند. گاهی میایستد زل میزند به سگی که آروارهایش را با غیظ به هم میکوبد. سگ سر جاش میایستد. بزاقش از گوشهی آروارهها میریزد پایین. کمی بعد آرام میشود. زوزهی خفیفی میکشد و دوری میزند و از سر راهش کنار میرود.»