در بخش آغازین رمان بیرون در می خوانیم : «رفت و چراغ ها خاموش شد خیلی ناگهانی، مانده بودم نشسته روی مبل اول خیلی عادی به نظر نمی رسید . همان جا و همان جور نشسته ماندم . پس چرا خودش نمی آمد؟او که می دانست من تنها نشسته ام روی مبل . بی آشنا نسبت به همه چیز و هیچ چیز مکانی که در آن واقع شده بودم . همان جا باید می ماندم بی آنکه منتظر چیزی یا شخص خاصی باشم – نگاه به بازگشت او داشتن در تاریکی که نمی توانست اسمش انتظار باشد!خواهد آمد و این اتفاق خاصی نبود. اما تا بیاید من چه می توانستم بکنم؟پرده ها کشیده بود .هیچ روزنی – باریکه یا شکاف نازکی – به بیرون نداشت . وقتی وارد شدم ...»