قسمتی کوتاه از کتاب:
به بازی ادامه می دهیم تا وقتی که شب کم کم بایت بریج را فرا می گیرد و حشره ها گرداگرد بلندترین چراغ های پاسگاه مرزی می چرخند و وزوز می کنند. همه چیز از یادمان می رود وقتی بازیکنی توپ را به بازیکنی دیگر پاس می دهد. یکی با پا ضربه می زند و دیگری با سرتوپ را گل می کند.
در این لحظات، من همانی هستم که همیشه آرزویش را دارم. ذره ای احساس نگرانی در وجودم نیست. از هر ترسی رها شده ام و جز به این لحظه به هیچ چیز دیگری فکر نمی کنم. از گوشه ای از زمین به گوشه ای دیگر پرواز می کنم، حریفم را سبک سنگین می کنم، ضعف هایش را می سنجم، صبر می کنم تا روزنه ای باز شود، حساب می کنم توپ تا کجا می رود و حرکت بعدی هم تیمی هایم را پیش بینی می کنم. برایم دیروز ....