نگاهی به قسمتی از کتاب:
غروب داشت جای بعد از ظهر را میگرفت. میبل از جلوی پنجره کنار رفت تا چراغ لامپای روی میز را روشن کند.در واقع باید مثل روزهای دیگر، غذا میپخت و منتظر میشد تا جک بیاید، ولی در باطن داشت راهی را که از میان جنگل به رودخانه ولورین میرسید، دنبال میکرد. در تمام مدتی که بند پوتینش را میبست و کت زمستانی را روی لباس خانهاش میپوشید، چراغ لامپا روشن بود. دست و سرش در مقابل باد بی پوشش بودند.از میان درختان لخت که میگذشت، احساس وجد توأم با بهت و وضوح هدفی که در سرمی پروراند، او رابه وحشت انداخت. به آن چه پشت سر گذاشته بود فکر نمیکرد، بلکه با نوعی وسواس سفید و سیاه گونه، تنها به همین لحظه میاندیشید، صدای برخورد پاشنه پوتینش با زمین یخزده، وزش باد سرد به موهایش، نفسهای عمیقش. به طور عجیبی قوی و مطمئن بود.
از جنگل گذشت و کنار رودخانه یخ زده ایستاد. هوا، جز هنگام وزش بادهای ناگهانی که دامنش را دور جوراب پشمیاش میپیچاند و حلقهای از یخ آب شده درست میکرد، آرام بود. دورتر در بالادست رودخانه، دره یخچالی با سدهای شنی و تودهای از چوب آب آورده و کانالهای به هم پیوسته، تقریباً هشتصد متر عرض داشت. ولی اینجا، رودخانه باریک و عمیق بود. میبل میتوانست از اینجا سنگ رس لایه لایهای را که درون یخ تیره فرو رفته بود ببیند. آن پایین، آب به خوبی از سرش بالا میآمد. تخته سنگی را برای منظورش انتخاب کرد، گرچه امیدوار بود پیش از رسیدن به آن غرق شود. قطر یخ تنها بین یک یا دو سانت بود و حتی وسط زمستان هم کسی جرئت عبور از این نقطه خطرناک را نداشت.ابتدا دامنش به قلوه سنگهایی که در ساحل شنی یخ بسته فرو رفته بودند، میگرفت ولی بعد به سختی خودش را از کناره شیبدار ساحل پایین کشید و از روی جویباری که یخش نازک و شکننده بود، پرید. در قدمهای بعدی سعی کرد پایش را روی سنگریزههای خشک بگذارد. پس از پشت سر گذاشتن تکهای زمین شنی، دامنش را بالا گرفت تا از روی چوبهای آبآوردهای که در اثر آب و هوای نا مناسب رنگ باخته بودند، بالا برود....