در قسمت کوتاهی از کتاب جنگ چهره زنانه ندارد میخوانیم :
دربارهی چکمههای مردانه و کلاههای زنانه: «ما توی زمین زندکی میکردیم... مثل موش کور... بهار که میشد یه شاخه میآوردی و میذاشتی رو تاقچه. تماشاش میکردی و شاد میشدی. آخه فردا ممکن بود نباشی. به این خاطر به خودت فکر میکنی و سعی میکنی شاخه رو به خاطر بسپاری... از خونه برای یکی از دخترها لباس زنانهی پشمی فرستادن. ما حسودیمون میشد. با اینکه میدونستیم امکان پوشیدن لباس شخصی تو جنگ وجود نداشت. ارشدمون که مرد بود غر زد و گفت:«بهتر بود واسهت ملافه میفرستادن. فایدهاش بیشتر بود.» ما ملافه نداشتیم، بالش هم نداشتیم. رو شاخهها میخوابیدیم، روی کاه. اما من یه جفت گوشواره داشتم که همیشه از بقیه مخفی میکردم، قبل از خواب گوشوارهها رو میذاشتم رو گوشم و باهاشون میخوابیدم...
وقتی برای اولین بار مجروح شدم، نه میتونستم بشنوم، نه میتونستم حرف بزنم. به خودم گفتم اگه نتونم دیگه صحبت کنم، خودم رو میندازم زیر قطار. منی که اینقدر قشنگ میخوندم یک دفعه صدام رو از دست دادم. خوشبختانه صدام برگشت. احساسا خوشبختی میکردم، وقتی گوشوارههام رو گوشم کردم رفتم سر پست نگهبانی، از خوشحالی فریاد میزدم:«جناب سروان، نگهبان فلانی گزارش میدهد...»
«ببینم این چیه؟»
«یعنی چی که چیه؟»
«گم شو از اینجا!»
«چی شده مگه؟»
«فوراگوشوارههات رو در بیار!چه وضعشه؟ توسربازی؟»
جناب سروان خیلی خوشتیپ بود. همهی دخترها به نوعی عاشقش بودن. اون همهش به ما میگفت که تو جنگ فقط سرباز احتیاجه! فقط و فقط سرباز!... اما ما دلمون میخواست که زیبا هم به نظر بیایم... تمام جنگ میترسیدم که پاهام معلول شن. پاهام خیلی خوشتراش و قشنگ بودن. مردها چی؟ زیاد هم مهم نیست اگه پاهاشون رو از دست بدن. در هرصورت همه اونا رو قهرمان میدونن. شوهری که همه آرزوش رو دارن! اما اگه زنی معلول بشه، سرنوشتش تباه میشه. سرنوشت زنانهش...»