قسمتی کوتاه ی از کتاب :
گریه کردم؟ بله.
از چشمان پیدای من، چشمان من انسان که از گریه خیس بود، اشک می آمد. اما من چشم سومی هم داشتم، در وسط پیشانی ام. می توانستم آن را حس کنم، سرد بود، مثل یک سنگ. گریه نمی کرد: دیدم. و پشت آن کسی بود که داشت فکر می کرد: من در این ماجرا از تو حمایت می کنم، برایم مهم نیست چقدر به طول بیانجامد یاد در این مدت چقدر باید تحقیر شوم، اما این کار را می کنم.
در بخش دیگر کتاب :
اگر بدانید ذهن چقدر سریع در غیاب دیگران خسته می شود، تعجب خواهید کرد. یک آدم تنها انسان کاملی نیست. ما در ارتباط با دیگران موجود هستیم. من یک نفر بودم: من خطر هیچکس نبودن را به جان خریدم.
وقتی شما در تاریکی و تنهایی خفه شده اید، زمان متفاوت می گذرد. طولانی تر است، نه میدانی کِی خوابی و نه کِی بیدار.