قسمتی از کتاب :
«میخواهم فرار کنم. اما پاهایم نیستند، زبانم را کندهاند . . . نمیتوانم داد بزنم. دستهایم گوشهای افتادهاند. سرم را تکان میدهم که از شرِ این هیبت بزرگ شونده خلاص شوم . . . از شر این گردنی که دارد همین جور از توی تخم کش میآید و سری که رو به روی من دارد مثل بادکنک باد میشود. . . ناگهان منقارش را مثل انبرباز میکند. سرم را توی منقارش میبرد. من را میخورد.
از خواب که بیدار میشوم گیج و منگم. از تشنگی دارم هلاک میشوم . یک راست میروم آشپزخانه تا آب بخورم. میبینم که یک فلامینگو روی گاز نشسته است!»