درباره کتاب :
الى، ماهی قرمز من، در تنگی کوچک روی میز اتاقم زندگی می کرد. او تمام روز را درون تنگ شنا می کرد. فقط همین. مدام شنا می کرد. دلم برایش میسوخت. یک روز که من سرگرم گوش دادن به موسیقی بودم و از تماشای شناکردن إلى لذت می بردم، ناگهان بدون هیچ دلیلی و بیرون شیرجه زد و روی میز افتاد. نفس نفس میزد و بالا و پایین می برید. مطمئنم از اینکه فهمید نمی تواند بیرون از آب نفس بکشد شگفت زده شده بود. چشمانش بیرون زده بود و آبشش هایش تکان می خورد
نمی دانستم باید چه کار کنم. او بیرون از آب زنده نمی ماند؛ بنابراین، داد و فریاد راه انداختم، اما خبری از مادرم نشد. هنوز داشتم جیغ و داد می کردم که بالاخره مادرم از راه رسید. نگاهی به تنگ خالی و میز خیس و ماهی در حال مرگ انداخت و داد زد: «ملودی چیکار کردی؟ چرا تنگ آب رو خالی کردی؟ مگه نمیدونی ماهی ها بدون آب زنده نمی مونن؟»
معلوم است که می دانم. من که احمق نیستم. پس فکر می کرد برای چه این همه جیغ و دادکردم.
بعد مادرم آمد و با اخم به من گفت: «ملودی ماهی قرمزت زنده نموند. نمی فهمم چرا این کار رو با اون ماهی قرمز بیچاره کردی؟ اون تو دنیای کوچیک خودش خوشحال بود.»