عصر زمستان بود. هوا سرد و تاریک بود. با سینی شیر و نسکافه آمد داخل اتاق. می گفت: خودم ساختمش؛ اول تو رویاهام. وقتی جوان بودم و البته بی پول. بعد کار کردم و زن گرفتم و واقعی اش راساختم. هنوزم دوستش دارم. معماری را بیشتر از خیلی چیزهای دیگر. تعارف کرد و نشست پشت میز نور قدیمی اش. لبخند زدم و سوالم را با سماجت بیشتر دوباره تکرار کردم. کلاهش را برداشت و گذاشت روی میز. دستی به سرش کشید و چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم. سرش را انداخت پایین و دستش را گذاشت روی میز تا برایمان بنوازد....