پیشگفتار
این داستان تکه های قلب من را روی کاغذ می آورد. از دیدگاه یک راوی دانای كل نقل میشود و کاوشی در دوستی احساس گناه، بیماری، عشق و تمام چیزهایی است که ما را به یک انسان تبدیل میکنند این صفحات مملو از خاطراتِ واقعی هستند که به شکل شخصیت های مختلف مکان های مشابه و ایده هایی همگون درآمده اند. هیچ یک از شخصیت هایی که در این رمان آورده شده اند آدم های واقعی نیستند. لازم است این را هم بگویم که بسیاری از توضیحات علمی مربوط به بیماریها به شکل ساختگی در رمان آورده شدهاند و نباید به عنوان پرونده های واقعی پزشکی تحلیل و بررسی شوند اختلالات فیزیکی ای که نامی برایشان آورده نشده به عمد بینام رها شده.اند در این زمینه کمی از آزادیهای نمادین خود بهره بردم. من به عنوان یک نویسنده باور دارم این وظیفه من است که به درستی و مطالب حساسیت برانگیزی که در اینجا نمایش داده شده، توصیف وضوح شده یا به هر صورت به آن اشاره شده است را به تصویر بکشم بیماریهای خودایمنی از چشم انداز یک فرد بیگانه و حتی بیشتر از
آن از دیدگاه تجربه درونی خود فرد خیلی عجیب و غریب هستند. بیماری ها طیف گسترده ای را در بر میگیرند؛ همچون آونگی که از یک سوی به مزمن بودن میرسد و از سوی دیگر به مرگ ختم میشود. اکثریت قریب به اتفاق افراد مبتلا به بیماریهای خودایمنی، میتوانند زندگی عادی داشته باشند؛ اما تعداد کمی از آنها نمی توانند.این داستان برای هر دوی اینهاست برای تمام کسانی است که تنهایی را میشناسند و برای تمامی آنهایی که در جست وجوی خود هستند. امیدوارم شما هم مثل من یک تکه از خود را در وجودِ سم، هیکاری، نتو، سونی و کره پیدا کنید.
بخشی از کتاب
در پس دورنمای بی رحم یک بیمارستان من یه پسرگی بازیگوش با چشم هایی به رنگ خورشید دل بستم که در آن ویرانه تنها دل خوشی ام شد همین موجب شد زمانی که مقابل چشم های من جان خود را گرفت روحم متلاشی شود از آن روز سوگند خوردم دیگر به هیچ کس دل نبندم به جز سه نفر از دوست یم: سونی نئود کور گروهی از بچه های سرکش که مرگ را انتظار می کشیدند. سونی با همان یک رویه ای که دارد هوای آزادی را به داخل ریه هایش می کشد و ما را رهبری می کند نئو نویسنده بد اخلاق روی صندلی چرخدار تمام کارهای که تا به امروز کرده ایم از دزدی گرفته تا ترساندن پرستارمان را ثبت و ضبط می کند کورخوش قیافه گروه با بدنی ماهیچه ای غول مهربانی است که قلبش دارد از کار می افتد. پیش از اینکه مرگ ناگزیر ما را از پای درآورد من و دزدهایم آخرین سرقت خود را برنامه ریزی می کنیم فراری بزرگ که ما را از شر والدین بنددهان فقدانی کمرشکن و واقعیت بیماری هایمان خلاص می کند. اما روزی که یک نفر دیگر از آن در داخل می آید چه میشود؟ دخترکی که به مهمانی ما پیوسته و با لبخند شیطنت آمیزش من را از حرف زدن عاجز میکند. چه اتفاقی می افتد وقتی خورشید را در چشم هایش میبینم و با اینکه می ترسم درباره کسی را از دست بدهم اما با این حال عاشق اش میشوم؟